خاطره زایمان1 / کلی عکس و ماجرا :)
سلام عزیز دلمممممممممم پسر قشنگگگگم دلم برای نوشتن
درباره خودت و عکس گذاشتن برات یه ذره شده بود عسلم مهربونم
نازم
از اونجایی که کلی عکس و حرف دارم برای گفتم 2 قسمت میکنم که
هم خیلی خیلی زیاد نشه هم حوصلمونو سر نبره عزیزکم
خدارو شکر بر خلاف تصورم و خوشبختانههههه تو معنی حسادتو
نفهمیدیو با باران خیلی خوبی و فقطططططططططط داری بوسش
میکنی جوری که باران له میشه و سرخ میشه مثل لبو
ولی اصلا اذیت نمیکنی هر وقتم میبینی دارم شیر میدم میایی بغلم
میشینی هی منو بوس کن هی بارانو بوس کنم
ولی خیلی ناراحتم چون از طرف من کمبود محبت داری و میدونم چون
همش میایی بغلم میکنی بوسم میکنی شبا اگه ببینی من بارانو بغل
کردم خوابیدم بلند میشی میایی به زور سرتو بین من و باران میزاری
که پیش من باشی الهی بمیرممممممممممم برات ولی خوب جای
خوشحالیه که اذیت نمیکنی افرین پسرم
اینم بگم که الان خیلی بهت توجه میکنم ولی تا بخیم خوب بشه و
بتونم کامل بهت رسیدگی کنم یه کم طول میشکه
اینا خلاصه ورود باران جون بودو میریم سراغ خاطرات زایمان عزیزم
شب قبل که من واقعا استرس داشتم حالم بد بود همش گریه میکردم
بخاطر تو مامانمو خالم همش میگفتن خدا بزرگه انقدر اعصابتو
خوردنکن اخه مامانی پیش تو میخواست بمونه با کیمیا و خاله خودم
شب بیاد پیش من
خلاصه بگم که اون شب انقدرررررررررررررررررررررررر جیغ زدی گریه
کردی و بد قلقی که تا 3.30 4 صبح بیدار بودی و اذیت میکردی
منم با زور خوابوندمت خودمم که اصلا خوابم نمیبرد ساعت 5 صبح
کارامو کردمو وسایلمو جمع و جور کردمو خوابیدم
صبحشم زود پاشدی و وقتی میخواستیم بریم کلی بوست کردمو فیلم
گرفتیم و مامان اینا سرتو گرم کردنو رفتیم
ساعت 9.45 دقیقه رفتیم بیمارستان چون گفته بودن 10 اونجا باشم
خلاصه رفتم لباسامو عوض کردمو
رفتم بلوک زایمان اولش خیلی شاد و خوشحال
تازه پرستارایی که سر خودت بودن اونجا بودنو وقتی بهشون چند تا
نشونه دادم منو شناختم و خیلی خوب بود کلی هم باهم حرف
زدیمو گفتن چقدر حال داری 2 تا بچه الانم که کلی سر خوشیو ارایش
کردی وشنگولو منگول و سرحال منم همش هر هر کر کر میکردم
ولی چون شب قبلش نخوابیده بودم و تا صبح ده بار بیدار شدم و
چیزیم نباید میخوردم به شدت سرم درد میکردو پف کرده بودم بعدشم
کلی معطل شدیم که دکتر بیاد تا شد ساعت 1 یا 1.15 گفتن پاشو
دکتر اومد حاضرت کنیم من انقدر استرس گرفتم شروع کردم گریه کردن
بهم گفتن گریه نکن ارایشت پاک میشه فیلمت بد میشه
اخه ما هم سر تو هم سر باران فیلم بردار گرفتیم که خاطرش بمونه
ولی خوب از زایمانم قسمتی که فقط بچه رو در میارن گرفتیم چون
گفتم حالم بد میشه
اره دیگه جونم برات بگه که با چشمای گریون رفتیم بیرونو بابا و خاله
سارا بیرون بودن ددی و مامیا و عمه اینام پایین بود بابا منو دید کلی
دلداریم دادو باهم گریه کردیم بعدشم عکس گرفتیم
رفتم تو اتاق عمل باهام حرف زدن. خندیدن که گریه نکنم اروم بشم
بعد کمرمو بی حس کردن خیلی عالیو بدون درد بعدشم دکترم اومد
کلیییییییی باهام مهربون بود وقربون صدقم رفت
که چرا گریه میکنی زود تموم میشه دیگه منم بی حس بودمو پارچه
سبزو کشیدن جلوی صورتم مثل پرده که نبینم و شروع شددددددد
من خیلی خوب بودم ولی یهو حالت تهوع گرفتمو شروع کردم به بالا
اوردن و ولی خدا رو شکر مثل دفعه قبل وسط بخیه زدن بالا نیاوردم
تازه اول کار بود هیچی دیگه ساعت 1.30 بود که گریه باران خانوم خوشگل نازنازیو شنیدیم و نشونم دادم و چسبوندن به صورتم تا داغیشو حس کن و اونم بوی منو حس کنه
که واییییییییییییی چه لحظه قشنگیه و موهای تنم سیخ میشه
وبغضم میگیره وقتی فکر میکنم
ناگفته نماند از وقتی که من میخواستم زایمان کنم شروع کردم دعا
خوندنو اسم بردن همه و دعا کردن
که امیدوارم از ته قلبم ارزو میکنم ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااا همه به
مراد دلشون برسن و حاجت روا شن عزیزم آمینننننننننننننننن
دیگه بچه و بردنو منم کارم تموم شد و بردن تو ریکاوری تا یکم حس
پاهام برگرده بعد ببرن تو بخش
اینو تا اینجا داشته باشششششششششششش تا خاطره زایمان 2
شروع بشه چون عکسم زیاده دیگه خیلی طولانی میشه منم کف
کردم
اینجام اران خودشو میبینه من ازش عکس میگیرم ادا در میاره
یه روز دیدم صدات نمیاد دیدم بلهههههههه خودت برای خودت جا خوش
کردی فدات شم
اینجا یکی دوشب قبل زایمانمه که اتاقو ترکونده بودیو سرسره رو اوردی وسط
یاد گرفتی هر چییییییییی ببینی یا دستت باشه از خوراکی بگیر تا
اسباب بازیو اشغال میندازی تو لباست یقه هات همه شل و گشاد
شدن
کارای جدید
اینجا قبل از اینکه میخواستیم بریم بیمارستانه
اینم من و بابایی اول صبح تو بیمارستان
باران نازنینم ساعت 1.30 دقیقه ظهر 7 آذر 1392 وزن 3 کیلو و 20گرم
بیمارستان نیکان
اینم اقا آران در نبود مامان مرجان
خودش لگن مورد علاقشو آب کرده با لباس رفته توش اونم در یک لحظه
غفلت بابا و مامانی
اینجام اولش زیاد از این حولت خوشت نمیومد ولی بعد رضایت دادی
آرانو اتاق شلوغغغغغغغغغغغ
دیگه خودت گوش پاک کن بر میداری که گوشتو پاک کنی
اولین دیدار آرانم بارانم
که میگفتیم بوس کن داشت خفه میکرد بارانو
اینم باران خوشگل 10 روزه ما عروسک من
بند نافتم 9 روزگی افتاد برعکس آران که 13 روزگی افتاد عشقم
بقیه عکسای زایمانم و اتاق عمل و ماجرا بماند برای بعد
سامانم هنوز وقت نکرده و یه پاش دانشگاهو ادارست عکسارو نگرفتیم
ایشالا در اولین فرصت تو این هفته میگیریم منم میزارم عکسا رو عزیزم
همینم که نوشتم هی میام باهات بازی میکنم هی میام مینویسم
هی بارانو شیر میدم هی میام مینویسم
اخه یکی نیست بگه مجبوری