فقط 5 روز دیگه
سلام عزیزم خوبی پسر قشنگمممممممممم
دیگه کم کم داریم به روزهای خوشمون نزدیک مشم خیلی خیلی خوشحالیممممممم من و بابایی دیگه صبرمون تموم شده عزیزم شنبه 19 فروردین اخرین دکترمو رفتم عزیزم که بگه چیکار کن چیکار نکن بهم گفت جمعه ساعت 10 صبح بیمارستان باشم منم دیگه همه چیز و حاضر کردم ساکتم بستم البته اگه احتیاج شد استفاده کنم عزیزم
راستی 5 شنبه خیلی منو ترسوند از 9 صبح تا 2 بعد از ظهر خیلیییییی کم تکون خوردی جوری که من هر چی چیزای شیرین خوردم تکون نخوردی وایییییییییی مامانی خیلی ترسیدم گریم گرفته بود به دکتر گفتم گفت برو یه سونو گرافی خدایی نکرده چیزی نباشه شایدمجبور شیم زود زایمان کنی منم رفتم سونو گرافی خدا رو شکرررررررررررر همه چی عالی بود دکتر صورت خوشگلتو بهم نشون داد وایییییی عزیزم خیلی با مزه بودی شصت پات تو دهنت بود من اول فکر کردم دستته ولی دیدم نهههههههههه شصت پاته الهی قربونت برم مننننننن حالا الان عکستو برات میزارم یه کم سخته صورتت واضح نیست ولی من میزارم تا ببینو داشته باشی
ایشالا مامان و بابایی و خاله اینا پنج شنبه شب میان اینجا که همه با هم صبح بریمممممممممممممممم بیمارستان مامان بابای بابا سامانم جمعه صبح میان که باهم بریم بی صبرانه منتظرتیم آران جونممممممممممممممم ایشالا صحیح و سالم بیای پیشمون بازم میام قبل اومدنت تا برات بگم که چقدرررررررررر دوست داریم و منتظرتیم بوسسسسسسسسس بای بایییییییی